○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ این متن رو روزی سه بار، قبل از غذا بعد سه بار دیگه، بعد از غذا با صدای بلند برای خودتون بخونین بخونیناااا یه جوری که خودتون صدای خودتونو بشنوین مرد و زن هم نداره... همههه با هم اگر این ماجرا یادمون نره؛ اون وقت میشیم قهرمان بی چون و چرای زندگی خودمون گلادیاتوری که قراره همیشه پیروز از زمین بیاد بیرون قهرمان زندگی خودت باش خودت بهتر میدونی جای کلماتی که در متن زیر نوشته شده؛ چیا بذاری چون هر کی تو زندگیش فکرا و داستانای ریز و بی اهمیتی داره که اونو از هدفش دور می کنه پس میریم که با هم بخونیم یکبار از زنی موفق خواستم تا راز خود را با من در میان بگذارد لبخندی زد و گفت موفقیت من زمانی آغاز شد که نبردهای کوچک را به جنگجویان کوچک واگذار کردم دست از جنگیدن با کسانی که غیبتم را می کردند، برداشتم دست از جنگیدن با خانواده همسرم کشیدم دیگر به دنبال جنگیدن برای جلب توجه نبودم سعی نکردم انتظارات دیگران را برآورده کنم و همه را شاد و راضی نگه دارم دیگر سعی نکردم کسی را راضی کنم که درباره من اشتباه می کند آنگاه شروع کردم به جنگیدن برای اهدافم رویاهایم ایده هایم و سرنوشتم روزی که جنگ های کوچک را متوقف کردم روزی بود که مسیر موفقیتم آغاز شد هر نبردی ارزش زمان و روزهای زندگی ما را ندارد. نبردهایمان را عاقلانه انتخاب کنیم 👤ژوان وایس ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ منبع :باشگاه پرواز کپتان : سید تهران منت دار حضورتونم✋
ترم چهارم دانشگاه بودیم بعضی از دروس عمومی هم خب قاطی پاتی بود و از هر رشته ای داخل کلاسا بودن از قضا یه پسری بود که بنده خدا قد کوتاهی داشت حدودا نود سانت بیشتر نبود..فرم دست هاش هم یجوری بود..کوچیک و تپل این بنده خدا حالا به هر دلیلی گوشه گیر بود و با کسی نمیجوشید..لابد مسخره ش میکردن ^^^^^*^^^^^ خلاصه وسطای ترم بود که یروز حسب اتفاق من داشتم با موتور از سربالایی خرکی دانشگاه بالا میرفتم تا برم سرکلاس که دیدم همین پسره از اتوبوس جا مونده و داره تندتند میره که برسه رسیدم بهش و گفتم سوار بشه تا برسونمش ولی مگه قبول میکرد با هر مصیبتی بود سوار شد و رفتیم این اتفاق باعث شد که باهم رفیق بشیم بعد یه مدت باهم کلی کوک شدیم اخرای ترم بود که یروز بهم گفت اگه فردا بیکاری بریم باهم یه گشتی بزنیم پیشنهادش جالب انگیز بود..اخه ازش بعید بود قرار گذاشتیم و فرداش باموتور زدیم بیرون پیشنهاد داد بریم بیرون شهر و یه جای دور با تعجب قبول کردم و رفتیم یه جایی که تو عمرم نرفته بودم القصه نشستیم و یه مقدار هله هوله داشتیم خوردیم بعد یکساعت بهم گفت میدونی چرا اومدیم اینجا گفتم جنابعالی مغز خر میل کرده بودی دیگه اومدیم بعد یه خنده ی عربده مانند گفت نه ستار حقیقتش تو مثل برادرمی گفتم بیایم اینجا تا یه چیزی بگم گوشام تیز شد گفتم خب بفرما..بگو بعد یه ربع اسمون و ریسمون بافتن گفت از یه دختری خوشش اومده چون خودش شهرستانیه ازم خواست براش تحقیق کنم و اگه همه چی مثبت بود..من از طرفش برم با دختره صحبت کنم و اجازه بگیرم با خانواده ش برن خواستگاریش ^^^^^*^^^^^ نمیدونم تو شرایط اینجوری بودین یا نه داشتم از خنده تو خودم جر میخوردم..اما میترسیدم بخندم و طرف ناراحت بشه گفتم خب حالا اون دختر کیه جوابش منو تا انفجار برد اخه دختره یکی از پولدارترین..های کلاس ترین..مغرور ترین و گَنده دماغترین دخترای دانشگاه بود که حتی بابای خودشم تحویل نمیگرفت به پسره گفتم جعفر حالا هیچ راهی نیست بیخیال بشی اخه اون دختره یجوریه به تو اصلا نمیخوره یعنی خب ببین زن گرفتن که الکی نیست و مکافات داره بعدشم اینا رو همون تو شهر میگفتی آواره ی کوه و کمر مون کردی برا همین؟ بگذریم یه قهری کرد که وامصیبت قبول کردم که برم پیش دختره و بگم جعفر عاشقش شده ^^^^^*^^^^^ برگشتیم سمت شیراز تو مسیر چند دفعه از خنده نزدیک بود با سر بخوریم زمین ..... چند روز بعد دیدم اون دختره یجا نشسته رفتم سمت و کاملا با ادب گفتم اجازه هست یه مطلبی رو بگم خدمتتون دختره هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت اقای اریافر با عرض معذرت من قصد ازدواج ندارم مخصوصا با شما منم نه گذاشتم و نه برداشتم و رک گفتم چی پیش خودت فکر کردی تورو مفتکی هم بدن بهم نمیخوام توهم زدین دلیل اینکه اومدم پیشتون اینه که بگم اون دانشجو قد کوتاهه..اسمش جعفره اون ازم خواسته بیام از شما اجازه بگیرم. برا امر خیر بیان خونتون همیشه برام سوال بود اون کیفی که خانمها همیشه باهاشونه چی مگه داخلشه تا که یقین پیدا کردم حتما چندتا آجر نکبتِ خر چنان با کیفش تو کله م کوبید که خون از کله م جاری کرد چندتا از دوستام رسیدن و منو بردن بهداری تا دوروز هم که سرم از درد داشت میترکید روز سوم رفتم دانشگاه دختره تا منو دید اومد سمتم فوری داد زدم آقووو من غلط کردم از گور مرده و زنده م خوردم ول کن جون بابات دختره اومد و معذرت خواهی کرد و گفت که انتظار از همه داشته الا جعفر حالا نمیشه ناحق گفت جعفر یجوری بود ولی خب این وسط کله ی من چرا تاوان داد خدا عالمه ^^^^^*^^^^^ فقط چندتا تجربه نصیبم شد هرچند دردناک اما عالی هیچوقت با موتور کسی رو سوار نکنم رفاقت با جعفر نامها ممنوع هنگام صحبت با خانم ها ازشون قد یک طول دست بعلاوه ی طول یک کیف فاصله بگیرم هیچوقتی عصای خیر برا کسی نشم علی الخصوص امر خیر دانشگاه خر است ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
..♥♥.................. با صدای پیامه گوشیم به خودمم اومدم فقط به جیمین نگو من بهت گفتم ناراحت میشه
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ کاغذی برداشتم. یک کاغذ تمیز، یک قطره کوچک عطر به آن زدم یادم نیست چه عطری بود. عطری بود که مادرم به من داده بود. فرنگی بود گرانقیمت بود برای روزهای خواستگاری بود دور و بر کاغذ را گل کشیدم و رنگ کردم. روبان کشیدم بلبل کشیدم شاید یکی دو هفته طول کشید. نقاشی میکردم و فکر میکردم چه کنم عقلم میگفت دست بکشم. ولی بیچاره نگفته میدانست که باخته است میدانست که نمی توانم. می خواستم که به حرف عقلم گوش کنم برای خودم هزار دلیل و منطق آوردم. قسم میخوردم که نخواهم رفت ولی انگار میخ آهنین در سنگ میکوبیدم میدانستم که خواهم رفت. خود را با سنگ به مهلکه خواهم انداخت چیزی میگویم و چیزی میشنوی در آن زمان عاشق شدن یک دختر پانزده ساله خود مصیبتی بود که میتوانست خون بر پا کند چه رسد به نامه نوشتن. چه رسد به رد کردن خواستگار ؛ عاشق شدن؟ آن هم عاشق نجار سر گذر شدن؟ این که دیگر واویلا بود آن هم برای دختر بصیرالدولملک فکر آن هم قلب را از حرکت می انداخت خون را سرد میکرد. انگار که آب سر بالا برود انگار که از آسمان به جای باران خون ببارد با شاخ غول در افتادن بود که من در افتادم و نوشتم آرزویی را که بر دلم سنگینی میکرد، عاقبت نوشتم ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ بامداد خمار فتانه حاج سید جوادی_ پروین
هی رد شو از این کوچه و هی دل ببر از ما تو فلسفه ی بودنِ این پنجره هایی... *~*~*~*~*~*~*~* دلم گواه خوبی نمیداد یه حس مزخرف افتاده بود تو وجودم باعث بیقراریم میشد، دستام یخ کرده بودن، قلبم تند میزد، دلشوره که میگن همینه نتونستم طاقت بیارم، با عجله یه لباس دم دستی پوشیدم و خواستم بزنم بیرون که مامان رو دیدم مادر جون کجا میری این وقت شب؟ دروغی سر هم کردم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ به لطف امین و خواهرش عطیه شیفت کاری میرانی افتاده بود دستم دوباره شروع کرده بودم روز از نو روزی از نو مثل دیوونه ها شده بودم یه بار خوشحال یه بار ناراحت اصلا احوالات خودمو درک نمی کردم کفشهامو از جا کفشی برداشتم و پرت کردم جلو پام، همین که بنداش رو بستم سرمو بلند کردم پدرمو ایستاده مقابلم دیدم نگاه عجیبی بهم انداخت ، نگرانی توی چشماش موج میزد و من نمیدونستم علتش چیه دستشو روی شونم گذاشت حالت خوبه پسرم؟ جملش یه احوالپرسی ساده بود ولی هزاران معنی میداد لبخند زدم خوبم بابا دوباره طوفان نگرانی توی چشماش به پا شد مردمک چشماش دو دو میزد فشار خفیفی به شونم داد مراقب خودت باش اردلان دستشو از روی شونم برداشتم و بوسیدم
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ اقدس عظیمی ، خندم گرفت این همه خودمو کشتم واسه فهمیدن این اسم یاد سامان افتادم که اسم مادربزرگش اقدس بود واسش میخوند اقدس اقدس بریم مشهد مقدس فردا شبش عقد است پول کباب نقد اس با خنده اسمشو صدا زدم
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم